فلسفه ی بودن
مارا به جای باده خون دلی نهادند
دور از سرای معشوق، سودای ناله دادند
درسینه لکه ای از یک خون بسته شد دل
تا جملۀ ملایک در سجده ایستادند
از جوهرگران بی رنگ و خالص عشق
بر دل نشان رویِ محبوبه ای نهادند
نوری نهفته بودم در عالم ذر اما
با زایشی زمهرش، بر خشت جان فتادند
بستند بر دل ما درهای شادی اش را
در هجرت از سرایش درهای غم گشادند
پیرزاد
www.sereghazal.blogfa.com
۲ نفر
این را
امتیاز دادهاند