جانی: ما باید برگردیم..
رابرت: ها... دیگه تموم شد جانی..
جانی: ما ماهونی رو جا گذاشتیم..
رابرت: هی.. هی.. ما الان اینجاییم..
[جان به صحنه خالی جنگ نگاه میکند]
رابرت: به من نگاه کن جانی... تموم شد..
.
[جان ناباورانه به تصویر خود در آینه نگاه میکند]
.
جانی می خندد..
جانی گریه می کند..