در عصر مدرن شاید بزرگترین اتفاق هنری را بشود اینگونه خلاصه کرد که بیشترین آثار هنرمندان مدرن تلاش برای نشان دادن بی معنایی بوده است. عده ای پاچه ی شلوارشان در کلاسیک گیر کرده و خودشان گندیده اند، عده ای دیگر استغاثه کنان دامن سارتر و کامو را گرفته با دامن زدن به فکری که نهان شده با نشان دادن سویه ی دیگری از هستی آنسوی خاک گرفته... اما بکت ظهور می کند شاید اولین و هنوز قویترین کسی که می تواند بی معنایی را نشان می دهد، ((مقایسه س بکت با هر کسی یحتمل اشتباه خواهد بود)) و چقدر آدم های فلسفه زده ی خود دانشمند پندار هستند که با اجرای آثار بکت استخوان های بکت را می لرزانند، ((دانشگاه هایمان)) پایان بازی که این روزها داره اجرا می ره و من دیدم یه عده جوان که سیستم آلوده ی تئاتری آنها را زیر سیطره ی خود در نیاورده و سینه فراخ کرده اند و انگار ناخودآگاه (انگار )(شاید اگر اجرا تمام بشود این کلمه را بشود برداشت و گفت کاملن آگاه))چون آموزگاری شریف با انشگت اشارتی کرده به راه)) دست دوستی با بکت داده اند و این را معیار من نمی گوید لحظه های درک شده روی صحنه می گوید، لحظه هایی که تعریف کردنشان بیهوده است چون فرم آنها مهمتر است از همه برداشت های فلسفی و غیر فلسفی.
اجرای این کار -با همکاری و همیاری درستی - حال آدم را برای یک هفته جا می آورد، باورش سخت است اما بازیگران این کار فقط دارند بازیشان را می کنند و هیچ کاری به اپوخه ی هوسرل و نگاه رندانه به حقیقت کهن گوته ندارند حتی آنجایی که بازیگر می گوید من عاشق سوالات قدیمی ام، کهن، هیچ چیز مثل جواب های کهن نیست، حتی وقتی می گوید همه چیز چیه؟ جواب هیچ یک از پراگماتیک های بسته شده به تفسیرهای الکن را نمی خواهد بدهد، حتی ساعتش نمی خواهد تن به تفسیری در مقابل ابله داستایوفسکی ارائه بدهد، تو افق هیچی نیست! توی افق.... باورش سخته(خب تا اینجا دو بار نوشتم ولی پریده