من قوی ام ... مهم م ... با ارداه هستم ...
همینکه می دانی هر شب زنی ست روی صحنه که چندین بار این کلمه ها را داد می کشد و صدایش انگار در باد می پیچد آن هم سوار بر بادبادکی که جلوتر از تصور تو پرواز می کند، حس عجیبیست!
"ترس" را حس می کنی وقتی می دانی چیزی آنجاست که می خواهد به تو نزدیک بشود. "وحشت" دامنگیرت می شود وقتی می دانی اگر به دامت بیاندازد آنقدر از تو بالا می رود که نای نفس کشیدنت را خواهد گرفت . وقتی به پای حرفهایش مینشینی بعضی لحظات آنقدر برایت ناشناخته است که "دهشت" را لمس می کنی و وقتی از "موسی" برایت می گوید از "قطره خون پای چشم نسرین" از "حوض فیروزه ای" آنوقت "هول" را تجربه می کنی!
و چه عجیبست این هول وقتی در سالن "تئاترشهر" مانند هیولایی عجیب به خود می پیچد.
و وقتی تمام می شود، تمام نمی شود، مانند
... دیدن ادامه ››
هستن، هر جا که می روی هست و به جانت می افتد. آنوقت مدام از خود می پرسی که چرا می خواهم بروم و دوباره این هول را تجربه کنم؟ دلتنگی برای هول!؟ عجب حکایتی!!
آنوقت که موسی می گوید: تو رو از من گرفتن و به جاش یه تانک بهم دادن.
از اقرار موسی به اینکه عاشقی یادش رفته!
"فصل شکار بادبادک ها" روبرویم ایستاده بود. حس می کردم ناراحت است، از من، اما چیزی نگفت، شاید کشیده ای هم زیرگوشم خواباند، یادم نیست.. اما یادم هست که بعد از آن نشست، به چشمانم خیره شد و غرق در نور و صحنه و کلمات نوازشم کرد.
فرشاد قاسمی