دیشب داشتم تنها و طبق عادت، توی خیابان انقلاب قدم می زدم، رسیدم به میدون فردوسی، تماشای اثر بی بدیل زنده یاد استاد ابوالحسن خان صدیقی، یک بار دیگه عظمت کار حکیم طوس و تلاش اون بزرگمرد رو برای نجات ایران در ذهنم مجسم کردم، و بعد خاطرم رفت سمت یاقوت سرخپوش و افسانهٔ عشق ابدیش که هنوز هم نیروی مرموزش در این مکان جاریه، بعد هم چشمم به ساختمان غریب بانک شهر و صرافیها افتاد، ذهنم پرواز کرد...
دلار... سکه... طلا... طلاق... ازدواج... پوشک... تحریم... پراید... لاستیک کامیون... کارت سوخت... پورشه... شکست عشقی... افسردگی... دارو... شیمی درمانی... کلیه... وامِ مسکن... ضامن... ضامن دار... زورگیر... دعوا... زندان... مهریه... اختلاف خانوادگی... بی کاری... کارتن خواب... خاله یه فال می خری؟!... کودک کار... کارگاه تعطیل... ورشکستگی... شیشه... کریستال... علف... دود... خلاف... پلنگ... صیغه... چترباز... شیخ نشین... مهاجرت... فرار مغزها... پذیرش... کانادا... امارات... داعش... قاچاق... کولبر... کارگر... کارمند... معلم... شرمندگی جلوی زن و بچه... اختلاف طبقاتی... مدیر... هیات علمی... ژن خوب... دانشگاه بی ثمر... پزشک... اورژانس... تجویز غلط... نظام پزشکی... نظام آموزشی... کنکور... استخدام... درآمد... قرارداد... دلال... باشگاه... فوتبالیست... بدنسازی... پودر فاسد... خیابانِ ناصرخسرو... احتکار... لوازم یدکی... مازراتی... شمال... جاده... تصادف... دیه... دادگاه... اسیدپاشی... مافیا... سینما... سالن خالی... سالن پر... تئاتر لاکچری... سلبریتی پر مدعا... مخارج زندگی در فرنگ... دلار... میدان فردوسی... خیابان انقلاب...
به خودم اومدم، احساس کردم که خسته شدم... خسته... از اینهمه هیاهو... شلوغی... خسته از این دور باطل... فقط خسته، «نه ناامید»، دیگه تئاتر رفتن هم که تنها تنفسگاه من بود، خستگیمو در نمی کنه، پیشنهاد شما چیه برای خستگی در کردن؟