یادداشت گیتی خامنه در صفحه آخر روزنامه شهروند / شهریور 1394
چشم بر هم زدن*
زیر سقف آسمان پر ستاره، روی پشت بام کاهگلی، دراز کشیده بودم
... دیدن ادامه ››
و به ستارهها، چشمک میزدم. صدای خِشخِش رادیوی ترانزیستوری بابا، با لالایی مادر برای خواهر کوچکم که عروسک پارچهایاش را محکم توی بغلش گرفته بود، همراه نسیم شبانه ملایم که بوی کاهگل نم زده میداد، خواب را توی چشمهایم مینشاند. اما من نمیخواستم بخوابم. نمیتوانستم بخوابم. من به ستارهها چشمک میزدم، آنقدر که میتوانستم راحت و بیدردسر، بدون اینکه هر دو تا چشمم را ببندم، به دختر همسایه، چشمکبزنم! یکی از چشمهایم را بستم، آن یکی را اما... باید باز نگه میداشتم! آن وقت با همان چشم نیمه باز سایهاش را دیدم... آرام، از آن دورها آمد و بعد یکباره... نمیدانستم بعد از چشمک زدن، دنیا این همه سرخ و سیاه میشود. نمیدانستم چشمک که میزنی گوش خواهرت، انگشتهای پدرت و پای... نمیدانم، شاید مادرت را توی ملافههای سفید پیدا میکنی. نمیدانستم با یک چشمک کوچک دنیا این همه خاکآلود و پر سر و صدا و ترسناک میشود. آنقدر که دیگر هیچ چیز شبیه گذشته نیست! گذشتههای خوب پیش از جنگ و موشک باران و...
دوستان جوانی که بعضیهاشان، در زمان جنگ ایران و عراق، حتی هنوز به دنیا نیامده بودند و یا خیلی کوچک بودند، فاجعه سرخ و سیاه زندگی انسانها در زمان وقوع جنگ را به تصویر کشیدهاند. تصویری آنچنان زنده و جاندار و تاثیرگذار که اگر دهه شصتی باشی، نمیتوانی از کنارش، بی آنکه اشک در چشمخانهات مهمان شود و بغض راه گلویت را بگیرد، عبور کنی... و آن وقت کسی که مثل تو دهه ٦٠ را با همه وجودش نفس نکشیده، شاید نتواند بداند که تو چشمهایت را برای خاطرهگردی که بوی دود و خون میدهد بستهای، یا داری سعی میکنی چشمک بزنی!
با احترام، من، که افتخار دیدن این کار خوب را داشتهام.