آدما وقتی به دنیا میان قوز ندارن، اما...
با شنیدن این کلمهها به خودم گفتم: خب! نابودی!
و نابودم...
انگار یه ساعت تمام پشت پنجرهی شهرفرنگ نشسته بودم..انگار یه چوب جادو زمان رو متوقف کرده بود که من توی قصهی " ره بانو" راه برم..رقص یه ملحفهی تیکه دوزی شده توی دستهای بازیگرا برام خونه و دریا و طوفان و حوض و رختخواب ساخت.. یه بند رخت بلند پر از لباس نوزاد نفسمو توی سینه حبس کرد.. پیچیده شده بود دور گلوم.. صدای یورتمهی اسب ضربان قلبمو تندتر کرد..فهمیدم که کلاغا کینهای نیستن و از دروغ بدشون میاد..فهمیدم که یه خروس میتونه بهترین دوست یه آدم باشه.. فهمیدم که قوز سایه از قوز کمر بدتره
" منو نمی بره" منو برد