وقتی همه ی حواست رو بدی به علی عشقی و چیزایی که داره میخونه ، ناخودآگاه / یعنی واسه من اینجوری بود/ فراموش میکنی کجایی، کی کنارته، اصلا الان روزه یا شب!!! کلِ زندگیت میشه اون خونهی روبهروت و اون دوتا آدم که دارند تمام تلاششون رو میکنند که این یه ذره زندگی رو زندگی کنند...از دانشگاه رونده، از دلبرشون مونده، از زندگیشونم بد جوری خورده بودند...من علی عشقی رو تا یه جایی دیدم ، از یه جایی به بعد علی عشقی روی صحنه نبود، سجاد افشاریانی بازیش نمیکرد...تمام اون یه گُله جا شده بود تمام من / شایدم تمامِ اونایی که روی صندلیهاشون از هم پاشیده بودند/ تمام منم شده بود علی عشقی...یه جاهایی ملت میخندیدن ولی من اصلا حالیم نبود چرا ، از بس که غمِ صداش و حرفاش و زخمهاش به جونم نشسته بود....من هنوز هم که هنوزه دارم به حرفاش فکر میکنم...به درداش /شایدم دردای مشترک بین علی عشقی و من/ ....
این وسط بودن یه سعید که همه جوره مونده پای رفیقش با اینکه خودش هم زخمی خیلی چیزاست، یه قوت قلبه..کاشکی میشد هممون یه سعید داشتیم..
افشاریان عزیزِ دل چی نوشتی تو آخه؟؟؟ چطوری این کلمهها اومد توی ذهنت و تو هم نوشتیشون روی کاغذ؟؟؟ این عاشقانهات اصلا با هرچی که بود و هست قابل مقایسه نیست...توروخدا بازم بنویس... نمیگم شبیه اینا..نه.. ولی بنویس ..من همون علی ام به عشقت عشقی..
هزار بار هم از هومن شاهی و سعید زارعی کارگردان تشکر کنم کمه...دمتون گرم...
کاشکی این تاتر مثل مدرسه و دانشگاه بود..هر روز میرفتی و مینشستی به دیدنش...