این روزها همه ی حسم در یک فنجان کوچک جای میگیردم...از بس که فشرده شده و آماده ترکیدن است...
فکر میکنم بمب اتم اینطور به ذهن رسیده...
چه فرق میکند...
مهم اینست که درک کنی سهمگینم!
حسام عزیز میخوام یه چیزی بهت بگم.
تورو می شناسم.میدونم که کلی رو تک تک کلماتت فکر میکنی.نقاط قوت بسیاری در این نوشته هست.مخصوصا روند رسیدن بمب اتم از جسمی خارجی تا ذهنی و وسعت حس تو که فشردگیش بسیار خطرناک است و استفاده ی بسیار مناسب کلمه (سهمگین) در جمله ی زیبای (چه فرق میکند... مهم اینست که درک کنی سهمگینم!) این اثر رو قابل تامل میکنه.ممنون دوست عزیزم
راستی یادم نمیرود که تو ساعت ها به نوشته ات فکر می کنی و یا از حسی قدیمی مینویسی و من یک لحظه میخوانم و بی رحمانه قضاوت می کنم.