من روى صندلى نرمم لمیده بودم و گاه گاهى جابه جا میشدم و حتى گاهى زانوهام و میمالیدم و پام و دراز میکردم و فکر میکردم که دقیقاً دنیا به همین بی رحمى است و دقیقاً عشق به همین تلخى... شاید اگه من هم سیگارى دم دست داشتم همگام با رومئو آتش میکردم و غرق در خاطرات تلخ آشنایى ام با تو دقیقا تو همین پارک میشدم ... تاوان عشق سنگینه چه براى من چه براى ژولیت چه براى آتش نشانهاى امروز پلاسکو........