بالاخره رسید اون روزی که یک سال منتظرش بودم.
بالاخره تموم شد. رسیدم به آخر خط.
مسابقه سختی بود. این اواخر دیگه بریده بودم. به زور خودمو به خط پایان رسوندم.
فکر می کردم وقتی از خط رد بشم احساس رهایی می کنم.
فکر می کردم یه بار بزرگ از رو دوشم برداشته می شه. ولی چنین حسی ندارم.
یه بغضی تو گلومه که نمی ذاره احساس آزادی کنم.
دلم می خواد برم یه جای بلند. یه جایی که هیچ کس نباشه جز من و خدا.
دلم می خواد انقدر داد بزنم تا خالی بشم. دلم می خواد از ته دل فریاد بزنم تا شاید یه ذره سبک بشم.
350 روز دویدم. خسته ام. خیلی خسته.
ولی
... دیدن ادامه ››
یاد تو بهم دلگرمی می ده واسه ادامه راه.
آخه مسابقه هنوز ادامه داره. هر روز یه امتحان. نمی دونم تو کدوم امتحان رد شدم و تو کدوم یکی قبول. ولی اینو می دونم که خدا یه ممتحن دلرحم و مهربونه که بهم ارفاق می کنه.
از امتحان می ترسیدم. دلهره داشتم. با تسبیح فیروزه ای که تو برام از مشهد سوغاتی آورده بودی ذکر گفتم تا آروم بشم. انداختمش گردنم تا بهم انرژی بده.
کاش می دونستی تو این مدت همش واسه تو دعا کردم. آخه قبولی تو واسم خیلی مهم تر از قبولی خودمه.
زندگی یه کنکوره. هر روزش یه امتحانه. کاش هممون تو کنکور زندگی قبول بشیم.
.........................
پارسا: اگه کسی جایی واسه داد زدن می شناسه بهم بگه!