ز من مپرس که در دست او دلت چونست
ازو بپرس که انگشتهاش در خونست*
و آنگاه ک عشق رنگ می بازد و در کشاکش دنیا و متعلقاتش تبدیل به نفرت می شود و تا نتوانی خودت را ازین تخته بند تن رها کنی، عاشق نمیشوی..
و ما گویی سالهاست عاشقی کردن را از یاد برده ایم و فقط لافش را می زنیم و خاطرمان نیست ک با عشق زاده شدیم و در قلب هر کداممان ماه پنهان شده اما چه سود ک در را به رویش می بندیم و با نفرت بزرگش میکنیم
راه نجاتی نیست مگر در زایشی دوباره...
پ.ن: امیدوارم ب زایشی دوباره
*: سعدی