کسی بود که بودش در زندگی من ریشه داشت
و خودش همسفر بادهای سر گردان بود
بادهای بی پروا...
بادهای وا مانده از کاروان های بی خاطره...
که انقدر میپیچیدند دست های نیلوفر پرورش دور تنهایی رویاهایم
که چشمهایم، بیکرانه ی دریا ها را انگار هرشب گریسته است
که انگار هر شب گریسته بود...
که انگار هر شب محبوب دور دستهایم ،
می اید،
گل تنهاییم را می بوید،
و مرا میان غنچه ی خواب بی تاب بوی یاس می کند...