«شوربختی در امتداد ابد و یک روز»
زهرا مشتاق
روزنامهی شرق، ۲۱ بهمن ۱۳۹۴
ورود به حوزه فیلمهای اجتماعی نیازمند درکی عمیق از اجتماع پیرامون است. زمانی گفته میشد باید تجربههای دردناک داشت تا بتوان آن تجربهها را تبدیل به کلمات یا تصاویر کرد؛ اما فقط تجربه مستقیم نیست که میتواند ورود به این مسیر دشوار را آسان کند. بخش عمده آن مشاهدهگری دقیق و یک همزیستی نظارهگر است که هرچه عمق بیشتری پیدا کند؛ قدرت انتقال را نیز افزایش میدهد.
«ابد و یک روز» شوربختی تمام آدمهای فراموششده این سرزمین است؛ آدمهایی که هرگز دیده نشدهاند. انسانهای فرودستی که هیچگاه و هیچکجا به حساب نیامدهاند، مگر در آمار
... دیدن ادامه ››
جمعیتی کشور.
مادر خانواده، از وجاهت و مادرانگی تنها تبدیلشدن به یک کارخانه کوچک تولید مثل را بلد بوده است. بیخیال و بیفکر، گاه در حد موجودی با شعور اندک که هیچ تصوری از موقعیت خانواده و بهخصوص پسر میانی ندارد؛ خود تبدیل به یک معضل میشود. دملی دردناک که در کنایه دو دختر بزرگتر به زاییدنهای مکرر او، بیهیچ نگاه تربیتی نسبت به فرزندان، به مخاطب یادآوری میشود.
پدر خانواده مرده است؛ هرچند مشت نیز نمونه خروار است. بودن او هم هیچ تغییری در چیدمان فکری و اجتماعی این خانواده ایجاد نمیکند. اکنون پسر خانواده بر این جایگاه تکیه کرده است. اوست که سکاندار خانواده است و امرونهیهایش یادآور دیکتاتور کوچکی است که با حد و اندازه خرد و تشخیص خود برای خانواده تصمیم میگیرد؛ ولو آنکه فروش خواهر کوچکترش باشد. فروشی دو سر سود که میتواند او و خانواده را قدمی جلوتر ببرد و حتی او را هم صاحب زن و مغازه کند؛ درهرحال برای زندهماندن، برای ادامه، باید روی شانه خیلیها پا گذاشت و از روی خیلی چیزها گذشت. این قانون بقا در جنگل است؛ هرچند به ظاهر و در شمایلی امروزی نشانههایی از زندگی شهری موجود باشد. بقا به هر قیمتی. خانواده و غریبه هم ندارد.
پسر کوچکتر خانواده، عصارهای نمادین از پاکیزهزیستن است. با چشمهایی درشت که گاه به گریه مینشیند و نظارهگر خانواده ازهمگسیختهای است که جز تباهی حاصل دیگری ندارد. پسرک میان راستی که دقایقی قبل خواهر کوچکترش به او تأکید کرده است؛ و واقعیت برهنه بر دار شدن برادرش که نیازمند یک دروغ بزرگ است، در تعلیق است؛ تعلیقی نفسگیر که مخاطب را نیز به چالش میکشد. مخاطب هم در دل آرزو میکند که او دروغ بگوید و میگوید. باید بگوید. تکههای قانون بقا باید بهدرستی کنار هم بنشیند. پسرک در عین معصومیت بهگونهای دردناک تسلیم شرایط میشود و تن به دروغ میدهد و پس از آن است که فصل درخشان و تکاندهندهای شکل میگیرد که مانند زلزلهای مهیب ستون اخلاقیات را به چالش میکشد و این پرسش مهم که برای بودن، آیا باید تن به هر پستیای داد؟
آیا در آن لحظه مخاطب نیز پا به پای خانواده به دلیل ازدستدادن بستههای افیون که تمام دارایی و ثروت!!! آنهاست؛ اندوهگین شده است. آیا آرزو کرده آن بستهها جایی پنهان میشد؟ آیا حتی برای لحظاتی چنان همذاتپنداری عمیقی صورت میگیرد که فقط برای یکبار خواهان چشمپوشی یا برگشت به گذشته میشود؟...
پسر میانی دچار اعتیاد است. برادر بزرگ و البته رئیس خانواده مدام او را به چتبودن متهم میکند؛ اما او با تمام درماندگی، سوءاستفاده برادر بزرگتر را میبیند. چنبره او را در حیطه خانواده درک میکند. همین است که استیصالش را بیشتر میکند. او داد میکشد. او برخاسته، مقابل این ظلم آشکار که خانواده را توان درک آن نیست؛ یکتنه قیام میکند؛ قیامی که البته در نطفه خفه میشود و سزایش افقیوار روانهشدن به سمت کمپی است که معلوم نیست آیا میتواند به او زندگی دوبارهای ببخشد. فصلی درخشان و بیاندازه گزنده و تلخ.
زندگی چهار خواهر هم حال و روز بهتری از برادرها ندارد، چه خواهری که به شکل مشخص تسلیم زندگی بیوگی شده است و دیگر حاضر نیست برای یک لحظه هم به زندگی با خانواده برگردد و چه خواهری که با داشتن پسری جوان که برای افزودن بر شأن لاتی!!! خود، به خودزنی میپردازد. گویا او نیز در آغاز مسیر مادرانگی ناموفق خود است. همان مسیری که نزدیک به ٤٠ سال قبل مادرش پیموده است.
خواهر سوم نیز در هذیان دیگری زندگی میکند، رؤیایی برای یک زندگی آسان و نگهداری از گربههای معلولی که بیشباهت به شکل زندگی فلجگونه خود او نیست و نگاه مملو از عصبیت خود را نثار خواهر کوچکتر میکند که مانند فرشته نجات خود را وقف خانواده کرده است. یک رابینهود مؤنث که با تندادن به ازدواجی بیفرجام، تلاش دارد به خانواده کمک کند، بیهیچ تقاضایی، بیهیچ منتی.
رفتن خواهر کوچکتر گویا تنها راه باقیمانده برای عبور از تنگنای دشوار زندگی است و باز هم فصل درخشان اتومبیلسواری عروس غمگین که یکه و تنها خود را در احاطه مردمی غریبه میبیند که هیچ احساس همبستگی با آنها ندارد.
آیا سمیه خواهد رفت؟ آیا قولی را که به برادر کوچکترش داده فراموش خواهد کرد؟ اگر او برود، آیا برادر کوچکتر نیز مسیر تباهی را با سرعتی مرگبار آغاز نخواهد کرد ؟ آیا بیگاری او در سلفسرویس فلافلی رئیس خانواده، رنگی از جنس اعتیاد و بزههای دیگر نخواهد گرفت؟ سمیه چطور باز میگردد؟ با کدام پشتوانه؟ سرانجام خانواده چه خواهد شد؟ جز اضمحلالی دردناک تصور دیگری میتوان داشت؟