تصاویر ذهنی هم دچار تزلزل می شوند:
بعضی اوقات آدمیزاد یه چیزهایی می بینه که نمی دونه اون لحظه چه عکس العملی باید از خودش نشون بده
، مثل امروز صبح من که غرق اندر احوالات خودم و دکلمه حسین جان پناهی تو ترافیک صبحگاهی گیر کرده بودم که یکهو صدایی توجخمو به خودش جلب کرد و اولین صحنه ای که تو ذهنم اومد رقص دو نفره پسر عمه و دختر عمه ام حدود 16 سال پیش تو عروسی خواهرم با این آهنگ بود، آهنگ امشو شو شه سندی ، سرمو برگردوندم تا ببینم کیه که اول صبحی اینقدر شاد و شنگول با صدای بلند داره این آهنگو گوش میده، باورت میشه چی دیدم؟! یه ماشین نعش کش که یه مرد میانسال با یه سیگار گوشه لبش و ریتمی که با دستهاش رو فرمون گرفته بود ، مواجه شدم، نمی تونستم تصویر تو ذهنمو با اون چیزی که می دیدم تطبیق بدم، مردک هم تا فهمید نگاهم بهشه، یه لبخندی بهم زد و دندونهای یکدست زردشو نشونم داد. با خودمو و تصویر ذهنی امو و تصویر واقعی ام درگیر بودم که ماشن بغلی ام به یمن باز شدن مسیرش یک مقدار جلوتر رفت و من هنوز نگاهم به اون سمت بود که ماشین جایگزینو دیدم ، یک پرشیای سفید که همه توش سیاه پوش یودند و داشتند های های گریه می کردند و افسوس از دست دادن عزیزی که همون لحظه داشت با آهنگ سندی راهی سینه خاک میشد را می خوردند. تو ذهنم همه صدا ها با هم قاطی شده بود صدای سندی، های های گریه و شیون ، حسین جان پناهی که همون لحظه داشت می گفت :
حرمت نگه دار دلم... گلم... کین اشکها خونبهای عمر رفته من است
میراث من نه به قید قرعه نه به حکم عرف
یکجا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت به نام تو
مهر و موم شده با آتش سیگار و متبرک ملعون
....