لبخندت
ریشه های هرز این بغض همیشگی را
می سوزاند
و نگاهت
این خیال سوخته از اشک را
سبز میکند.
من از تو خداوندگاری خلق کرده ام
و دستانت پیامبرانی است
که مرا به معجزه ی عجیب آغوش دعوت میکند.
بانوی من.
با اتفاق حضور مکرر شو
در انتهای رویا ایستاده ای
دستانم را
همچون ریشه های درخت انجیر معابد،
می گسترانم
از دل خیال
از تاریکنای حسرت
تو را می کشانم
تا که تندیس قصه ام
به حفیفت
لبخند بزند
مرجانه