خیلى زحمت کشیده بودند و واقعن هم دستشون درد نکنه، اما من به شدت از سالن و افرادى که اونجا کار مى کردن عصبانیم
ما ٤ تا بیلیت داشتیم و وقتى داخل رفتیم به کسى که دم در بود گفتیم از کجا بلیتامونو بگیریم هى گفت صبر کنید صبر کنید کلى گذشت بعد گفت برید همون جلو بگید. ما رفتیم، آقا خیلى عصبانى سرما داد و بى داد که من چه قد گفتم اونایى که بیلیت دارن بیان الآن جا نداریم رو زمین بشینید، واقعن ممنونم. بعد جا کجا، گوشه ى گوشه که هیچى نمى دیدى و چسبیده به بلندگویى که در کمال نا باورى روى زمین گذاشته بودنش روى زمین!!!! یک لحظه به اون عقلشون فشار نیاوردن که روى زمین جاى بلندگو نیست؟
خوش بختانه هم تمام اجرا جیغ و داد بود و ما کر شدیم، و کمرمون هم شکست سه ساعت تمام روى زمین
... دیدن ادامه ››
سرد.
و خود نمایشنامه، بله بله. ایده ى اصلى شدییییدن محشر بود. اما خیلى دیگه پیچ و تابش داده بودن، پر از شخصیت بود و یه حجم زیادى از اطلاعات مدام وارد دهن تماشاچى مى شد، من خودم آدمى هستم که احساس یک تئاترو درک مى کنم و ازش لذت مى برم. اما به خدا قسم که تو اون حالتى که کمرم داشت مى شکست اصلن قلبم کار نمى کرد و فقط با مغزم جلو مى رفتم. مغزى که پر از برنامه در طى روز در ساعت ١٠ شب دیگه بازدهى نداشت و من نماد خیلى از چیزا و شخصیتا توى داستانو نمى فهمیدم و برام جالبه که هیچ جا هم هیچ کس سعى نکرده دقیق بیاد اینو موشکافى کنه، اگه نه، یعنى همه قبول دارن که واقعن معناى عمیقی پشت خیلى از شخصیتا نبوده و صرفن براى جذب تماشاچیه. براى مثال، مفهوم جنگ، اون عمو ، سرباز تیر خورده، صاحب سگ، عروسک چرخان ، ارتباط ماهى و اینکه صداش انقد بلنده ما نمى شنویم و همیشه جشاش بازه. و اینکه پسرک چشاشو بست تا بشنوه و اون خانوم آخر تئاتر که ته رودخونه گیر کرده بود و اینا.
خیلى از تئاتر جا داشت که حذق بشه واقعن، آخه این آقا باید حتمن چهار بار دهنشونو براى خوردن سوپ باز کنن و چهار بار صداى گوش خراش آاااا گفتنو بشنویم ؟ چرا هى همه مى مردن هى برمى گشتن!!! دیگه لازم نبود اننننقد تدریجی باشه این مرگ
خود تهیه کننده آخر تئاتر گفتند که این اجرا پیامش مرگ کودک درون بوده، اگه اینطوره وجود اون همه شخصیت دیگه خسسسسته کننده س، حداقل براى من بدبختى که پاهام داشت له مى شد و گوشم کر!