اَنوارِطلائی خورشید که ازپنجره ی کومه توزد بانگِ خروسی ازدورمی آمد . صدا برایش خاطره انگیز بود . با خود فکرکرد :
- چه چیزبا محل است که این خروسِ بیچاره بی محل نباشد ؟ مگرکسی این روزها به این خروسخوانی ها محل میگذارد . وقتی همه دربیداری خواب اند خروس هم بی محل میشود . بااین همه ساعتِ دیژیتال واَتُمی که مثل موروملخ ازسروکولِ همه بالا رفته دیگر چه نیازی به خواندنِ خروس هست ؟ وقتی که باید وقت را کُشت اصلن ساعت یعنی چه ؟ وقت دیگرطلا نیست ؛ باید لحظه به لحظه سَراَش را بُرید وبِسمِل اَش کرد .
بُرشی ازداستانِ کوتاهِ " آوازِقو " 1393