تقریبا اواخر سال 92 ... درست موقعی که دچار افسردگی شدیدی شده بودم ...یکی از روزهای به شدت سرد زمستون یه متر فلزی گرفتم دستم و شروع کردم کل خیابون های کثیف تهرانو متر کردم....از شمال به غرب و از غرب به جنوب و از جنوب به مرکز....شیش ماهی بود که هیچ اجرایی رو ندیده بودم...وقتی وارد محوطه ی تیاتر شهر شدم بیلبورد مربوط به اجرا هارو وارسی کردم نا خودآگاه گشتم دنبال یه اسمی که واسم ناشناس تر باشه که نتیجش شد یه بیلیت! شش تومنی یه نمایش مونولوگ که تو کافه تریا اجرا میرفت.....عجیب ترین بخشش این بود که برای اولین بار بود که تنها بودم....وقتی نمایش تموم شد انقد به روح و تنم نشست که کل مسیر برگشتو پیاده رفتم و متوجه گذر زمان نشدم....از اون تاریخ بود که همیشه تنها برای دیدن نمایش میرفتم....دیگه به جز اون نمایش هیچ نمایش دیگه ای به دلم نمینشست....
تقریبا اوایل سال 94 بود که خبر اومد بهادر آذری و محمدرضا سجادیان یه کارو میخوان ببرن روی صحنه...با اینکه مدت زمانی که ما همو سرجمع 24 ساعت بیشتر ندیده بودیم ولی تموم برنامه هارو جوری چیدم که بتونم نمایششونو ببینم....شیوه ی کارگردانی,بازیگری و نویسندگی به قدری خوب بود و حالمو عوض کرده بود که نه تنها متوجه نشدم که جوری رسیدم خونه بلکه یادم رفت من با خودم ماشین آورده بودم.....الان که از اون روز سه روزی میگذره خیلی خودمو نگه داشتم که کارتونو هرروز نیام ببینم که تکراری شم :)).....واقعا دمتون گرررم....عجیب ای والله دارید.....