در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | زهرا سیف: کودکانه های نا تمامم را با همان عروسک مو طلایی زیر درخت پیر خرمالوی دا
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 08:08:06
کودکانه های نا تمامم را با همان عروسک مو طلایی زیر درخت پیر خرمالوی داخل حیاط میگذارم و درب را میبندم.

من کاکتوس به دست با کوله پشتی و سه تارم جلوی در ورودی ایستاده ام. هنوز هم پدر بزرگ را میبینم

که از پله های فرش شده بالا می آید و به ما می خندد. دنبال او از پله ها بالا میرویم.خانه ی مادر بزرگ همان است... چهارتا پشتی قرمز رنگ با پتوهای سفید رنگی که جلویشان پهن شده. جای پدربزرگ اینجاست... روی این پتو مینشیند و به پشتی تکیه میدهد. جمعه است. اخبار ساعت ۱۴ شبکه اول با صدای آقای حیاتی پخش میشود.
پدربزرگ به هر کدام از ما یک شکلات میدهد. ناهار میخورد و میخوابد. قول داده بعدازظهر مارا ببرد بیرون.

از پله ها پایین می آیم مادرم نشسته و قرآن قرمز رنگ در دستش است قرآن میخواند. میدانم اگر حرف بزنم الان جوابم را نمیدهد.

وقتی ظهر میشود ... دیدن ادامه ›› و همه میخوابند ما میرویم پارکینگ و تا جایی که دلمان میخواهد با صدای بلند میخندیم و بازی می کنیم و سر و صدا می کنیم. نمی فهمم چقدر گذشته است که مادر از بالا مارا صدا میزند.

بالا که میرویم ماه رمضان شده. شب بیست و یکم است. خانه شلوغ میشود.

عمه و بقیه ی فامیل آمده اند و. . .  پدربزرگ مثل هرسال بالای سر دیگ بزرگ آش دوغ نشسته و آرام آرام هم میزند. صدای فریاد پدر از بالا می آید.

دیگ های غدا روی شعله میجوشند. قَدّم نمیرسد داخلش را نگاه کنم.

درهردو طبقه تا آنجا که جا میشود سفره پهن میکنیم و مراسم افطاری امسال هم تمام میشود.

صبح که بیدار میشوم پیراهن پفی زرد رنگم را میپوشم.میروم بالا. عمه لباس عروس پوشیده و چهره اش کاملا عوض شده.
مادر صدایم میکند.

پایین که می آیم زمستان است. صدای گریه های مردانه ی پدر در راهرو پیچیده همه اینجا هستند. حتی آنها که من نمیشناسم آمدند خانه ی ما.

من با یک بلوز بافتنی سبز رنگ و موهای به هم ریخته در چارچوب در ایستاده ام و همه را نگاه میکنم. پدر انگار مرا نمیبیند. اشک چشمش نمیگذارد مرا ببیند.

یک نفر داد میزند: آمد! همه میروند بیرون. من هم پایم را به کوچه میگذارم. چقدر برف! پدر بزرگ را در یک پارچه ی ترمه پیچیده اند. خواهرش وسط کوچه موهای حنا گذاشته اش را میکَـنَد.

 پدر بزرگ را دفن میکنند. کفش و شلوارم گلی شده. گریه کرده ام. آب بینی ام راه افتاده. دستمال کاغذی ندارم.

به خانه که برمیگردم قَـدَّم بلند شده. روی پله هم نایستم دستم به زنگ در میرسد. موهای پدر سفید شده. مادر بزرگ هم نیست. همه چیز یک شکل دیگری است.
حیاط دیگر چمن و گل های لاله عباسی و بنفشه ندارد و فضای پارکینگ دیگر سرگرمم نمیکند.

من کاکتوس به دست با کوله پشتی و سه تارم جلوی در ورودی ایستاده ام.

شبهای نوجوانی و بیتابی های دخترانه ام را در کمد دیواری جا داده ام.

هوا سرد است... پنجره ی اتاقم را میبندم. تختی نیست که رویش را مرتب کنم.

خانه اِمان خالی است. خالی خالی. به همین دلیل صدای کودکانه هایمان از پارکینگ و حیاط تا اینجا میرسید.
من کاکتوس به دست با کوله پشتی و سه تارم از در بیرون میروم. درب بزرگ قهوه ای رنگ را میبندم.

اینبار نیازی نیست کیفم را بگردم و مطمئن شوم کلیدهمراهم هست.

ما دیگر به اینجا برنمیگردیم.

بیست و چند سال زندگی و خاطرات من، قرار است زیر چند طبقه آپارتمان نو ساز دفن شود؟


از: خود
خیلی زیبا نوشتی و البته تلخ زهرا جان :)
پرش ها از روی موقعیت های مختلف واقعا جالب بود
خیلی دوسش داشتم.آفرین :)
۰۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
ممنون از نگاهت رویای عزیز
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
درد را از هر طرف خواندم دردم گرفت
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید