پرنده ای پرید
به شوق دیدار...
شد رهسپار ناشناخته ها
قله های فتح نشده
و آسیاب های گردان
لیک اقیانوس پهناور
با هیبتی هولناک
راه او را بست
تا چشم می دید
آب بود آب
و نعره مهیب امواج
صبح و شام
پرواز کنان
می رفت و می رفت و می رفت
تا آنکه
بال هایش گشت لرزان
نفسش تنگ
و فواره های وجودش بی جان
لاجرم
رسید به آب
لیک !!!
دیگر نبود جز آب