مدتی می گذرد ازدلواپسی هایم
لمس مردودیت برایم شغلی کاذب به حساب می آید
مهتاب که دهلیزراستین قلب من بوددرمدار بی نبضیم ایستاده
و این میان ,ادبیاتم مثل قطره های هدایت کننده ی خورشید می درخشد
.
.
امسال سال سختی برای آرشه ی کنج اتاقم بود
مجبوربود برای مدتی نقش
... دیدن ادامه ››
چوب خاک خورده رابازی کند
درزاویه ای تند
امابعد...
سکوت محوگینی ادبیات جدیدی به زندگیم افزود
سکوتی که گرمای آن گرمای قطره های خورشیدم رابه آغوش می کشید
ومن تمام قافیه هاونت هایم را می باختم
به واسطه اش ,برنامه ی امیدواربودن راباردیگر به خیالاتم نصب کردم
وگوشه ی دیگراتاقم کنفرانس ثانیه پرستی علم کردم
که بهارم هرچه زودتربرسد
.
.
این سکوت ,صدای آدمی بی منطق بود .
باراول که گوشم رابه او دادم , ازنگاهش فهمیدم که سخت درگیرزندگی است
ومن تنهاچیزی که ازیادبرده بودم زندگی........
شایداگراین سکوت نبودامسال آخرین سال درماندگی هایم می شد
وامشب اندک ترین بیداری جغدچشم هایم
.
.
استادزیست شناسی کمی تاقسمتی بداخلاقم
که سعی داشتی آخرین برگ های سطحی بودنم رابه به رنگ پاییز درآوری
برایت روحی درخور آرزومندم