ماجرایِ پیرمرد را برای ماری تعریف کردم و او خندید. یکی از پیژامه های مرا پوشیده بودو آستینهایش را تا زده بود. وقتی خندید ، باز دلم هوایش را کرد. کمی بعد پرسید دوستش دارم ؟ گفتم : این حرف بی معنی است ، اما به نظرم نه. قیافه اش در هم رفت. اما ناهار را که درست می کردم ، باز الکی خندید ، طوری که بوسیدمش.
(بیــــگانه - آلبر کامو - ترجمه ی محمد رضا پارسایار - نشر هرمس)