حدود ساعت ۱۰ فیلم تموم شد، سوار اتوبوس شدم و خیابون ولیعصر رو اومدم پایین، هنوز فکر و ذکرم توی فیلم بود، رسیدیم به چهارراه ولیعصر، داشتم از شیشه بیرون رو نگاه می کردم، یه خانمی از اتوبوس پیاده شد، شبیه شیرین یزدان بخش بود با همون لبخند آخرای فیلم. پیش خودم فکر کردم احتمالا چون هنوز تو حال و هوای فیلمم همه روشبیه بازیگرای فیلم می بینم.
خانوم در حالی که لبخند می زد کارت اتوبوسش رو به آقای راننده نشون داد و گفت: همین امروز خریدمش، هنوز بلد نیستم باهاش کار کنم.
چقدر صداش شبیه مامان توی فیلم بود. همونقدر مهربون، همونقدر دلنشین
بیشتر دقت کردم انگار خودش بود. واقعا خود خودش بود
احساس کردم از اینکه تونسته برای یه روز هم که شده، بچه هاشو با خوبی و خوشی کنار هم جمع کنه خوشحال و راضی ه
همونطور که لبخند میزد و با دختر خانوم کناری ش در مورد کارت اتوبوس صحبت می کرد رفت، رفت تو خیابون انقلاب
ترجیح دادم از پشت شیشه فقط نگاهش کنم و فکر کنم این ادامه فیلم ه و شیشه اتوبوس پرده سینما