کنار پنجره نشسته و به بیرون خیره شده
برف ، برف ، برف ...
خاطرات برفی تو سرش زوزه میکشن
خستگیهاشو با دود سیگار فرو میده و بعد
همه رو با هم بیرون میریزه
خستگی ها با دود سیگار تو هوا چرخ میزنن
به ذرات خستیگی نگاه میکنه
میدونه اوناهم مثل صدا هیچوقت از بین نمیرن
میمونن تو هوا تا یه روز دوباره یا خودش یا یه نفر دیگه
اونا رو که با اکسیژن مخلوط شدن ببلعه
سیگارو خاموش میکنه
با این اندیشه که اگه اونهمه خستگی رو هر روز تو هوا بریزه
با اونهمه خستگی که بقیه ریختن تو هوا
فردا چقدر خستگی باید فرو بده !!!