جنگ، جنگ است
گوش کن. سوت خمپاره و نفیر گلوله فضا را پر کرده است. گرد و غبار ناشی از انفجارها چشم را کور می کند. خانه های کوبیده شده دو سوی خیابان با قامت هایی در هم شکسته صف کشیده اند. خیابان که چه بگویم، بسان تپه ماهورهایی می ماند که خبر از پشت گودال هایش نداری.
تکه های گوشت و خون سیاه شده همه جا به چشم می خورد. علی را صدا می کنم. باید از این خیابان عبور کنیم. باید به آن سوی خیابان برسیم، پیش از آنکه حیوانات آدم خوار همسنگرهایمان را که زخمی و بی دفاع شده اند را زنده زنده بدرند.
گربه ها زل می زنند در چشم آدمی وطوری نگاه می کنند که گویی بوی گوشت تنت از خود بی خودشان کرده است.
قسمتی از یک داستان (خرداد93)