نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی، نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی، نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری، نه با ماهی
کی ام من؟آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی
"رهی" تا چند سوزم در دل شبها چو کوکب ها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی
"محمد حسن رهی معیری"