سه تار، ساز اختناق است، ویولون ساز دموکراسی. از بس صداش لاجون است؛ بغض فروخورده است انگار؛ طنین مخفی ترس و شیدایی. میگویند یک نفر شنونده برایش کم است، دو نفر زیاد.
اما دیده بودم حوالی سه صبح که همه ی اشباح مدرنیته در خواب اند و دیگر نه صدای رفت و آمد ماشینی هست نه صدای دور و دَرهم کارخانه ای، چنان رسا میشود این صدا که باید خفه اش کنی از ترس همسایه.
دیده بودم که اگر وسیله اش نکنی برای رونق دُکان، رازهاش را پرده در پرده باز می کند بر تو. آخر، زن است این ساز (از پشت نگاهش کن، موهاش را بافته است انگار) و حساس است همانقدر که هر زنی. قهر میکند با تو. راه نمیدهد تو را به خودش اگر نادیده بگیری اش. چقدر هم که اهل حسادت است این ساز! وقت هایی که بازی در می آورد ساز دیگری بگیر دستت، ببین چطور راه می آید با تو.
به خود میگفتم این صدایی را که نیمه شبان بیرون میخروشد از این ساز چطور میشود شبانه روزی کرد؟ چطور میشود سه تاری ساخت جادویی؟ سه تاری که به یک زخمه زرد و سبز و آبی و قرمز کمانه ی رنگینی از صدا را بیفشاند توی فضا. دیده بودم این ساز با زبان راز سخن میگوید، گفتم از اهل راز شوم مگر نصیبم شود آن سه تار جادویی؛ سه تاری که در میانه ی کار بگوید: «تو ساز نزن، جیگر. خسته میشی. تو فقط مرا بگیر توی بغل، خودم میزنم برات»
پس لباس نجاران به تن کردم. گفتم دست به اره و چوب و تیشه بَرم شاید مسیح در راه است.
از کتاب "وِردی که برّهها میخوانند"
رضا قاسمی