بارانهای موسمی چشمهای من همه در تابستان بارید
اشکهایی که پایانی نداشت
و دردی که هیچ اشکی از آن نکاهید
من بودم و طوفانهای بی پایان خاطره
رعد خشم
برق نگاهت
و دلی که می پنداشت تا ابد گریستن هم از او بر می آید
و حالا پاییز من است
دیگر طوفانی نیست
بارانی نیست
خشکسالی احساس من است
بی تفاوتی من است
و من به انتظار بهار نشسته ام...