" پنج خوان اندوه "
شبی که تو را گم کردم، کسانی پنج خوان اندوه را نشانم دادند ...
گفتند، از این سو برو ... آسان است رفتن، زود یاد میگیری؛
به همان زودی که بعد از قطع پاهایت، یاد گرفتی، از پلهها بالا بروی؛ و این طور شد که بالا رفتم.
" انکار " خوان اول بود.
پشت میز صبحانه نشستم، میزی که در منتهای دقت، برای دو نفر چیده بودم.
به تو که آنجا نشسته بودی نان
... دیدن ادامه ››
دادم، به تو روزنامه دادم، پشت آن پنهان شدی.
خشم آشناتر به چشم میآید.
نان را سوزاندم، و روزنامه را از دستت گرفتم، تیترهای اول را که خواندم، دیدم همه به رفتن تو اشاره دارند.
پس به خوان بعد رفتم، "معامله"
چه به دست میآورم با از دست دادن تو؟
آرامش پس از طوفان را؟
انگشتانم را بر ماشین تایپ؟
پیش از آن که بتوانم تصمیم بگیرم، "افسردگی" نفسزنان از راه رسید، رابطهٔ محتضر، دور چمدانش را با رشتهای بسته بود.
در چمدان چشمبند بود و شیشههای خوابآور.
تمام پلهها را سر خوردم پایین، بی هیچ حسی.
و در تمام این مدت تابلوی نئونی و شکستهٔ "امید" در دلم روشن و خاموش میشد.
امید، نام میانی عمویم بود و از همین بود که مُرد.
یک سال گذشته است ... همچنان دارم بالا میروم هرچند پاهایم بر صورت سنگی تو سُر میخورند.
آنقدر بالا آمدهام که مدتی است آخرین درخت را پشت سرگذاشتهام.
اینجا آنقدر بالاست که درخت به بار نمیآید؛
سبز، رنگیست که از یاد بردهام.
حالا میبینم که دارم بالا میروم به سوی "پذیرش"
مکتوب با حروف درشت:
" پذیرش "
نامش غرق نور. هنوز از پا نیفتادهام، دست تکان میدهم و فریاد میکشم.
زیر پایم، همهٔ زندگیام خیزاب گسترانده، تمام مناظری که به چشم یا به خواب دیدهام.
آن پایین یک ماهی بیرون میپرد: ضربانِ نبض گردنت.
"پذیرش" ، عاقبت به آن رسیدم.
اما چیزی انگار درست از آب درنیامده، دَوار است پلکان اندوه.
تو را گم کردهام.
لیندا پاستان ؛
مترجم : آزاده کامیار