دلم را سخت در آغوش می گیرم
لبم می لرزد و چیزی نمی گویم
و چشمانم دو برکه رو به لبریزی
همان پوتین های کهنه را می پوشم و این بار
آغاز سفر اینجاست
پاهایم توان رفتن و کندن ندارد لیک
اینجا جای ماندن نیست
هر گوشه از این خانه دچار خنده های توست
پس بن بست های شهر
پی هر کوچه
هرجا مرغ چشمانم تواند رفت
از بوی تو سرشار است
توضیح دلیل گریه هایم بس غم انگیز است
تلاش بی سرانجامم برای خنده های بی مزه رسوایی ناب است
من دردی دگر دارم
و اینک وقت رفتن سخت نزدیک است...