در تاریکی صدایی شنیده میشود.
صدای روان مادر :
خشکسالی! باران نمیبارد.
خدا به محبوب ترین فرشته اش میگوید: «به زمین فرود آی! به صحرای بی آب»
فرشته درنگ میکند: «این جا ؟! از داغی شن ها پایم میسوزد»
خدا میگوید: «فرود آی»
فرشته درنگ میکند: «از تشتگی اینجا زبانم میسوزد»
و خدا باز میگوید: «فرود آی!»
فرشته درنگ میکند: «خونم از شدت آفتاب میسوزد اینجا»
و خدا باز میگوید: «فرود آی»
فرشته بر صحرای بی آب پا
... دیدن ادامه ››
میگذارد. پایش میسوزد و زبانش میسوزد و خونش میسوزد.
خدا بر فرشته اش دلتنگ میشود. می گرید.
اشک هایش بر زمین می ریزد. صحرا از اشک خدا سبز میشود.
خشکسالی میرود.