(شاید یکم دیره از شرقی غمگین نوشتن
چون هفته هاست اجرا میشه و در حالی دارم مینویسمش که قطعا نظرات استادانه زیادی درموردش داده شده).
اینم یه جور دلیه؛
آخه علی و سعید جوری آدمی رو دیونه بازگشت به قسمت های قند گذشته میکنن که دلت بره بخوای از توی روزنامه خبر یه تیاتر ناب رو بخونی که فرخزاده انگار. کاش فروغ بود که دلبرت رو بازی کنه
بدون شک همه مون دوس داشتیم رفیق نابی داشته باشیم مثل سعید با تموم ویژگی های شخصیتی سعید، اصن شاید پای کُری خونی که بیوفته صدامونو بندازیم تو سرمون که اره منم اینجور بودم همین جونا که سعید واسه علی داد و کندم؛
هرچند نهایتش علی مون زنگ که زده با هزارتا اما و اگر خودمونو رسوندیم سر کوچه و نهایت ترش با سکوت و عدم اثبات اینکه من از تو بدترم خدمت بزرگی
... دیدن ادامه ››
بهش کردیم.
یکم بیشتر ته دلمونو هم که بزنیم میبینیم بدمونم نمیاد که کسی مثل علی دوسمون داشته باشه با تموم ویژگی های شخصیتی علی؛ هرچند نامثبت باشن مگه همه خوبن؟ همین که یکی دوسِت داشته باشه کافیه، مگه کمه که یکی انقد دوست داشته باشه که دو سال خودشو حبس کنه؟ زندون خودش، زندونی خودش، زندون بونم خودش؟!
اینکه معشوق قصه شاید به خاطر بدی هایی ام رفته باز توجیه ت نکنه که علی رو دوس نداشته باشی. دوساله که طرف صدا شده، سیگار شده!
سعید و علی میخندوننت اما نمیدونی که گوشه رینگی و تک به تک دندونات دارن خورد میشن و وقتی میفهمی که اومدی بیرونو دهنت مزه خون میده!
چرا هستی متوجه عدم حضور علی نشده؟!
چرا دنیا نفهمیده که ۷۳۰ روزه یکی نیس، ۱۴گرم از وزنش کم شده!(خیلی ام عجیب نیست مگه بقیه رو فهمید راهی رو هموار کرد؟!)
فقط صداش میآید که مونولوگ میگه برای بعد از مرگش که بشنفن بقیه و بگن:" آخ که چه جوونی بود علی! دلبر چطور دلش اومد!؟"
میرسی به جایی که جمجمه ات رنده میشه از این سوال که چرا دلبر رفت؟! چرا دلبر رفت؟! چرا دلبر رفت؟! مگه میشه علی رو تنها گذاشته باشه و رفته باشه؟مگه میشه علی رو تنها گذاشت و رفت؟! شاید گم شده!(تا که شاید کمک کنی گویا!) اما علی نمیذاره(که ناشی از قطعیت عدم بازگشت دلبره).
کاش سعید بگه، شاید بین این همه آدم که صدات و سیمات را میذارن تو مجازشون به بونه ترحم تا قلبای بیشتری جمع کنن، کسی برداره عکس دلبرت رو تو روزنامه چاپ کنه و بره تمام شهر را دنبال نشونه های دلبرِ تو زیر پا بذاره شاید کسی تو رو به اندازه ای که دلبر رو دوس داری دوست داشته باشه....
لعنتی
کاش میگفتی، کشت مارو این نگفتنت.
بمیرم برا جنونت علی،آدم دلش میخاد مادرت باشه، پدرت باشه، اون خواهر کور شده ات باشه، بیاد و ببردت دم خونه دلبر بگه ببخشید اصلا از هر آدمی بدتر این علی ما، بذار تعریف کنه چقدرها دوسِت داره، اصن آدم دلش میخاد خود دلبر باشه که ببینه اوضاعت رو و بگذره و برگرده!
خبر از دل لاکردار دلبر داری؟! نه!
این وسط هیچکی دلش نمیخاد سعید باشه، بیاد جون بکنه جلوت که تو یواش تر دود کنی کبدتو، چقدر سعید کشت خودش رو برا تو، که تا پشت بوم بری فقط؟! فقط تا پشت بوم؟
دلت چطور اومد که بیاد و تن بی جون تو رو ببینه، تورو بی تو ببینه؟! بیاد فقط صداتو بشنوه، لامصب رگش بودی نگفت بهت؟گفت به خدا! تو بمیری اونم میمیره. رگ نباشه خون چی میشه؟!
شاید "اون" تونست دلبرکی پیدا کنه تو مترو بیاد و تمیز کنه رد چایی ها رو ببره اون کتونی ها رو و بگه بیا منم مث تو بپوشم اخه عاشق شدم
و بخاد که تو براش عاشقانه بنویسی که دل دخترک آب شه براش
آخ علی!
چطور سعید تو رو ببینه؟!
دیدی
دیدی چشم سعید و دور دیدی خودتو کشتی!
دیدی هیشکی نیومد
دیدی آدمی صندلی سالن مرگ خویش است
(راستی پاکتِ مسکّنتان را هم بردارید تخفیفی ست، در میانه تمام فریاد های علی چیزی به وضوح جاذبه نیوتون مجابتان میکند که بکوبید سرتان را به لبه دیواری، پشتی صندلی،چیزی
هرچند شراب کهنه شیراز هم کم تان است.
هرچی بیشتر از اجرا میگذره بیشتر جنون تو علی ریشه میزنه)
*نوزدهم شهریور هزار و سیصد و نود و شش*