امشب به همراه عزیزِجان به تماشای این اثر از مهدی کوشکی عزیز نشستیم، کمدی اجتماعی سیاه با رگه هایی هستی گرایانه با پرداختی آوانگارد و متفاوت به
... دیدن ادامه ››
موضوعی نسبتا کلیشه ای که البته به زیبایی جلوه گری می کند. روایتی دراماتیک و سرراست که با ریتمی نسبتا سرپا تا پایان تماشاچی را با خود می برد. بازی ها خوبند مخصوصا شهروز دل افکار عزیز، صحنه با پژوی تصادفی و پرده نمایشی که از ابتدا تا انتها بی وقفه تصویرگر هر آنچه گفته می شود است آوانگارد و به زعم من کاملا در خدمت روایت کارگردان و البته همین روایتگری در مدیوم های معمول و هنجارشکنانه از جذابیت های این اثر بود (هر چند در ابتدا ارتباط برقرار کردن با نریشن نچسب و جسورانه خانوم رپِر کمی صبوری و دقت می طلبید). اما این داستان چه می خواهد بگوید و چقدر در این امر تواناست؟ نمایش با تک گویی ای غیرمترقبه با اشاره ای به نام نیچه شروع می شود و با مرگ و عدم پایان می یابد "که چی؟ مگه آخرش مرگ نیست؟" و درست موضع گیری در مقابل "مرگ"، نطفه شکل گیری دو شخصیت قهرمان و نوچه در این داستان می شود و بین این دو دیالوگ های زیادی با همین مضمون رد و بدل می شود که آیا ایستاده مردن بهتر از زانو زده زیستن نیست؟ اما طنز تلخ این است که در مقابل عزیز، ارباب عشق تو و رفیق تو، باید زانو زد، در مقابل این عروسک گردان بزرگ (تعبیر شود به نظام سرمایه؟) اما اثر از فقط، ایرادِ این آسیب فراتر نمی رود و متاسفانه به آسیب پردازی نمی پردازد و در انتها تماشاچی می ماند و این کمدی سیاه و حسِ بدِ ناگزیری از این تنگنا. تنهایی و ترس از تنهایی دیگر مفهومِ در کانون توجه این اثر مینمود، رفاقت قهرمان و نوچه، ارتباط قهرمان و دوست دخترش علیرغم واقف بودن به خیانت این دو به او، و تنهایی زن مهماندار (به روایت دفتر خاطرات) و لظف بی حساب کتابش فقط در سایه این ترس قابل فهم بود. تنها نبودن، به هر قیمتی!
اما نهایتا سوال من، چرا شخصیت های زن داستان تا بدین حد خنثی و در بهترین حالت واکنش گرا انتخاب شدند؟