انسان تنی دارد
بسیار تنها
روح از این غلاف منجمد
ناخوش است.
تن با گوش
و چشم هایی اندازه ی دکمه ها
پوست و توده ی زخم ها
ردایی از استخوان.
نگاه
... دیدن ادامه ››
برفراز بهار بهشت گون
پر می کشد
به چرخ زنه ی یخی
به آواز پرنده ها
آنسوی میله های زندان.
در گوش ها...
غوغای جنگل و علفزارها
کرنای دریا.
روح بدون تن
مثل تن است بدون پیرهن.
نه در زندگی یا مرگ
نه در سطرها یا مفاهیم
این معما را پاسخی نیست :
چه کسی دوباره خواهد رقصید
جایی که کسی نمی رقصد...؟
من روحی دگر گونه را تصور می کردم
ملبس به ردایی دگر:
از شک به یقین،
سوزان،
بی هیچ ردپایی،
مانند الکل.
بی هیچ اشتباهی.
"آینه"