«الماس و شهر تارا» / تماشاخانه سنگلج / ساعت: 18:30/ فروردین و اردیبهشت 93
همزاد: اومدم بهش بگم عاشقتم دیوونه تم اما یه مرتبه زد به آب و گم شد...
الماس: خب پس چی شد که شدی عین از مابهترون؟
هم زاد: من خاک بر سر ترسیدم برم دنبال اون، ترسیدم غرق بشم، ترسیدم بمیرم و دیگه هیچ وقت نتونم پیداش کنم. رفتم یه گوشه ای ببینم کسی قایقی چیزی داره باهاش بزنم به آب اما نصفه شب شد و خوابم برد. وقتی صبح بیدار شدم دیدم دیگه نیستم، یعنی هستم اما انگار نیستم، تنم رو خواب خوش شب با خودش برده بود، از اون روز دیگه عین روح سرگردونم من...
الماس: یعنی مردی؟
هم زاد: نه نمردم، یه چیزی مثل یه روحم من، که نه می میره نه می تونه زندگی کنه...