با خاطره ها که نمیشود جنگید، اما اگر زیاد درگیرشان شوی، در خاطرت از نو خانه میکنند و بازهم جان میگیرند.
مطمئن نیستم اما گمان میکنم خاطره ها را که مرور کنی کمکم همه از یک جنس میشوند، کاش اینگونه بشود تا دیگر نه از خودم بپرسم: "چرا رد ِ زخمها پاک نمیشوند؟" و نه حسرت بخورم که: "چه زود گذشت!" کاش میشد معاملهای کرد و با هم تاقشان زد؛ خاطره های خوب را داد به شرطی که تلخ ها را از یادت ببرند.
اما این همهی داستان نیست، بعضی خاطرهها تکلیفشان روشن نیست. بعضیها ردی بر خاطر ِ آدمی مینشانند که نمیدانی خاطرهشان رد ِ زخم است یا باریکهی روشن ِ دلدادگی. تلخ است یا روشن؟ وقتی به یادشان میافتی، نمیدانی دلتنگ شدهای یا دلگیر. با این خاطره ها نمیدانی چکار کنی. آنها خاطره هایی هستند که نیازی به مرور کردن ندارند؛ خودشان گاه و بیگاه سراغت میآیند و احوالاتت را چنان میکنند که اگر کسی بپرسد: حالت چطور است؟ باید بگویی: نمیدانم.