بخش اول
خروس ها را سر بریده اند
کافیست لای در کهنه تاریخ را کمی باز کنیم ، تا بر لولای زنگ زده اش بچرخد و بخارهای سمی و بوی تعفنش تمام فضای دماغمان را پُر کند. شروع به عق زدن کنیم ، بدنمان پس زند و حالت تهوع ما را به زانو در آورد. استشمام حرام شود و پره های دماغمان را با گیره ای مجکم به یکدیگر چفت کنیم. سرمان را پایین اندازیم ، مطیع و گوش به فرمان ، خم شویم. مچاله. با جامه هایی چروکیده ، پاره ، آویزان و چهره ای وحشت زده و طاعونی میان فضولات و سرگین به دنبال آذوقه ای بگردیم. موسیقی جورج کرامب و زخمه های سنگینش گوش هایمان را خراش دهد ، خون چکد و شاید از نغمه ها و مرثیه های درد آلود و راز آلود کلیدهای سیاه و سفید آروو پارت اشک چکد. طبیعت بی جان تمام قاب نگاهمان را تسخیر کند و سرهای بیکنی و نوزادهای از شکل افتاده ، جنین های مرده ، انسان های به دار آویخته ، سربازهای خفه شده ، پیغمبران پریده رنگ ، خدایان بهت زده و درختان سوخته را در میان خرابه ها ببینیم و دستانمان نیز جز خاک گورها و خاکستر آتش ها چیز دیگری حس نکند. آئوگیاسی مستبد از آن بالا دیوانه وار داد زند ، هوار کشد جوری که مو را به بدن سیخ کند و گوش ها را به درد آورد. آیا رهایی بخشی ، مسیحایی هست؟ آئوگیاس پاسخ دهد:«سرگین یکی از ملزومات گوشت است، هیچ راه گریزی از آن نیست مگر در دمکراسی مردگان» عدالت را فقط بایستی در دنیای مردگان جست و نه زندگان.
«یه لحظه دوستان ، یه لحظه» کارگردان وارد صحنه شد و گفت. «این نمایشی بیش نیست.» هیچ دری باز نشده. او فاصله ای بین ما و نمایش گذاشت ، حواس ما را پرت کرد ، ما را از نمایش بیرون راند. آخر چگونه هراکلس یکی از شجاع ترین و قدرمندترین اساطیر یونان می تواند به روزگار ما بیاید؟ او را برای گذراندن
... دیدن ادامه ››
خوان پنجمش به قرن بیستم چگونه فرا بخوانیم تا کمی از گندهایی که انسان ها در طول تاریخ زده اند را پاک کند ، تا بوی تعفنی که از فضولات انسان های لخت و عریان در اتاق های گاز پر شده را بیرون کند.«کجا هستی ای بوی تعفن؟ از پیکر نامرئی خود بیرون بیا، چهره ی کریه ات را نشان بده.» اما مردمان تبس عاشق نمایش هستنند ، هراکلس را تشویق می کنند تا دوباره بازی کند و خواهان ادامه ی اجرای او هستند. هراکلس زن می شود ، دلبری می کند ، مرد می شود ، دیوانه ، خشمگین و خود را بر در دیوار می کوبد و از ناتوانی اش در این نبرد می گوید. اویی که توانسته بود ، شیری درنده و ستبر نمه را سر برد ، اژدهایی هفت سر به نام هودرا را نابود کند و آتش به گلوگاه او ریزد ، کمر گرازی تیزپا را بر خاک بمالد ، غزالی را اسیر کند ، نمی تواند این شهر را از چنگال مدفوع رها سازد. «من در چهار کارزار ، شما را از مرگ نجات داده ام و اینک شما زندگی را می خواهید بدون سرانجامش. نبردهایم را پس می گیرم.» مردم کاغذهای دیالکتیک را به هوا پرت می کنند. تاریخ را همین دیالکتیک رقم زده ، جدال انقلابی ها با ضد انقلابی ها. لیکن این بار پروتاگونیست ما در برابر آنتاگونیستی هیولاوشی به نام انسان کم آورده. قدرت مافوق انسانی اش هم کارساز نیست. فقر ، جنگ ، تجاوز ، تروریسم بومی ، بی خانمانی ، خشونت ، اعتیاد ، انتحار ، انفجار.
هیهات که دیگر در این کارزار حتا از دست هراکلس هم کاری بر نمی آید. او آسمان را به پایین می کشد و زیر پایش له می کند. او هم دیوانه شده. همانند آئوگیاس ، هیتلر ، موسولینی.رستگاری نیست ، امیدی نیست ، همه چیز ویران شده ، با خاک یکسان شده ، خرابه است ، چاره ای ، فریاد رسی. فریادی:
"در انتظار چه هستی.
خروس ها را سر بریده اند.
سحری در کار نیست."
هاینر مولر