خوابهایم چندی است خاکستری است اما بوی خون میدهد عجیب... رنگ درد دارد جانکاه... شاید همین باشد دلیلی بر جان کندن تازه ی هر روزه ام... هر روز انگار در خوابهایم از چنگال دنیا رها میشوم و دگربار او مرا محکم میگیرد , روحم را میخراشد, در گوشش نجوایی میکند و باز من برمیخیزم.... هر روز میشنوم لمس باد را... میبینم صدای گزنده ی هستن را... حال دیگر من سپرده ام گیسوانم را در دستان باد تا باز ببافد برایم.... حیف است جانم پیچ و تاب بخورد و او نه...
زهرا.ظ