نزدیک کافه نادری که قدم می زنم
پدر زنده است
و مادر از دیدن عکس های کودکی ام
به وجد می آید
و تو می گویی : کافه را با تو دوست دارم
نزدیک کافه نادری که قدم می زنم
همه چیز خوب است
اما فروغی در گوشم می خواند :
«دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره...»
پس پدر می میرد
و مادر دیگر مرا به یاد نمی آورد
تو هم که نیستی این صندلی چرخ دار لعنتی را تکان بدهی...