پرچین پاییز
باد ، این هیاهوگر پیر
خستگی ام را
با خود نمی برد
دیوار حاشا روز به روز
بلندتر می شود
و هر روز
نگاهم کوتاه تر
آن قدر کوتاه
که پرچین باغ همسایه را
حاشا می کند
مرغ مهاجر !
بیا !
مرا به شهر رؤیاها ببر
آن جا که هیچ حصار و پرچینی
نگاهم را نچیند .