باید از یک جایی شروع کرد
نگاه کن
دونده های سیاه را با کمر های تا شده
دنده های بر آمده
و چهره های تکیده در پشت خطى سپید
نگاه کن که چگونه رنگی بیگانه
آنان را در هول و ولای دویدن و هی دویدن و تا همیشه دویدن
چون مجسمه های مطلقْ آرزو ،
به خصلت ِ سنگین
... دیدن ادامه ››
ِ سنگ در آورده است
نگاه کن
پیکر هاى یک دست و یک رنگ را
لب ِ خط سپید
و لحظه ایی بعد که متلاشی شده از یکدیگر وا می افتند
دور مى افتند
جدا مى افتند
چرا که به آن ها آموخته اند
نان معنای دیگرِ رسیدن است
و رسیدن سهم آن کسی ست
که تمام دنیای خویش را پشت ِ سر جا می گذارد...
باید از یک جایی شروع کرد
ما از شروع ترس بر ِمان داشت
اما تکیه گاه مان دیوار بود
ما می آموختیم ،
تخته سیاه مان دیوار بود
و روزهای تیره ی آسمان ِ ابری
تنها دلخوشی مان
تماشای خطوط ِ خراشیده شده بر تن اش
که نشان ِ قد کشیدن مان بود
به ریزش رگبار ِ تند ِ باران شسته می شدند
و ما دوباره کودک می شدیم
یک بار در تمام ِ روز های دلتنگ ِ آسمان ِ ابری...
در این سرزمین ِ تا برهوت کشانده شده
ما سال به سال
در پای دیوار آب می ریختیم
و خود جوانه می زدیم...
آری
باید از یک جایی شروع کرد
یک دست بر روی دیوار خواهم گذاشت
دست دیگر ام را تو بگیر
دست هاى مان هزار حلقه خواهند شد
تا نهایت
تا بی نهایت
من با دستان ِ تو خواهم رسید
چرا که آموخته ایم
یکی شدن معنای دیگر ِ رسیدن است...
آه هرگز افسوس
پشت هیچ دونده ی همیشه نا گزیر از دویدن و تازیانه
به دیوار نبوده است
ما اما پشت مان گرم بود
ما
پشت مان به دیوار بود
...
..
.