حالا که وقتی که میگویم من ، تو خالی به نظرم میرسد . دیگر نمیتوانم خیلی خوب خودم را احساس کنم ، از بس که فراموش شده ام. تنها چیز واقعی که در من مانده ، وجود است که میتواند خودش را احساس کند که وجود دارد . خمیازه ای طولانی و آرام میکشم . هیچ کس . آنتوان روکانتون برای هیچ کس وجود ندارد . این باعث تفریحم میشود . و این آنتوان روکانتون چیست ؟ یک چیز انتزاعی است . خاطره ی کوچک رنگ پریده ایی از خودم در ذهنم کورسو میزند . آنتوان روکانتون ... و ناگهان من رنگ می بازد ، رنگ می بازد و عاقبت خاموش میشود .
از: سارتر-تهوع