کار ریتمی داشت به شدت کند و فاجعه بار به طوری که بعد از گذشت حدود بیست دقیقه مدام به ساعتت نگاه می کردی و در فکر بودی که چطور زمان باقی مانده را دوام باید بیاوری توی سالن و گواه این گفته نور موبایلهایی است که سالن را به آسمانی پر از ستاره های درخشان بدل کرده بود! بازی های ایرادی نداشت و تمام بازیگران سهم خود را به خوبی هرچه تمام تر ادا می کردند که خسته نباشند. اما متن پرگویی و خرده ماجراهای زائد بسیار داشت و انگار نویسنده تعمدی داشت که پینوکیو را به دیدن تمام شخصیت های شناخته شده در چهار گوشه جهان ببرد بی که هیچ یک از این شخصیت ها حرف تازه ای و حرفی متفاوت از قبلی داشته باشند که حضورشان را ایجاب کند. و ایراد دیگر متن این که تماشاگرهایش را کودکانی دوسال و نیمه انگاشته بود که نیاز است هر حرکتی و هر گفته ای را چندین بار به صراحت برایشان معنی کنی وگرنه هیچ نخواهند فهمید؛ مثلاً در صحنه ی روبرویی پینوکیو با شهرزاد زبان بریده که یکی از بهترین قسمتهای نمایش است واقعاً لازم بود پینوکیو را واداریم بپرسد: «چه کسی زبان شهرزاد را بریده است؟» و جواب بشنود: «همانها که دوست ندارند شهرزاد و شهرزادها قصه بگویند»؟ آقای من، یک نقطه ی سیاه در صفحه ای سفید چشمگیر است و دو نقطه، نظرناگیر. از حق نباید گذشت که ایده ی اصلی داستان، ایده ی خوبی است البته.
و البته شاهین علایی نژاد بسیار دوست داشتنی تلاش فراوانی کرده بود تا یک تنه مانع کلافگی و خواب آلودگی تماشاگر شود اما چه کند که بهار را هر چه اصرار کنی با تنها یک گل نمی آید! و انصاف نباید فروگذارد که گرمای جهنمی سالن نیز سهمی عمده در این کلافگی و خواب آلودگی داشت!
مسعود موسوی القمی را می شناسم و به نیکی هم می شناسمش این مرد نیک را، اما ای کاش به تدریس بسنده می کرد و مرتکب اجرا نمی شد که لااقل این اجرایی که من دیدم فروکاهنده ی قدر اوست.