من؛ تمام روح پاییزم
گهی سردم، گهی خشکم، گهی بارانی و مبهم
چنان بادی که میچرخد به دور فصل بیبرگی
تمامم گم شود در این هفت رنگ بیمعنی
سقوطم با زمستانی عجین است و سکوتم برف سنگینیست
ببار ای برف، بیواژه بپوشان خاطراتم را
من از گرمای تابستان رسیدم تا به این پاییز
هنوز آن هرم دستانش درون خاطرم بیدار و من لبریز این آشوب
سحرگاه دو چشمانش در این تاریکی شبها
چراغی میشود بیدار، چراغی میشود لبریز
همیشه این چنین بودم
لباسی، کوله باری، آمادهی رفتن
ولی شاید رسد روزی، که آن باد سحرگاهی
به فهم روزهای من، بهاری را بیفزاید