خب، آناتومی نمایشی دوستداشتنی بود، با خلاقیتی فراوان و داشتن سبک اجراییای پرریسک و جسورانه...
من تقریباً تمام ارکانشو دوستش داشتم و از نظر
... دیدن ادامه ››
من نه تنها نمایش موفقی بود، بلکه شاید بتونه سبک خاص خودش رو در تئاتر این دیار پایهگذاری کنه.
اولِ هر جملهم، بهصورت خودکار، یه «از نظر من» درنظر بگیرید!
قبل از هرچیز، این نمایش برای من، تداعیکنندهی فیلم The Hours بود. نه اینکه دو متن دقیقاً کپی هم باشن، نه؛ ولی دغدغهی هر دو، حضور پررنگ ۳ زن و دیدن سه پردهی زمانی-مکانی متفاوت اما در عین حال مشابه و مرتبط، کار خودشو کرد و لبخندی نشاند بر لبانم از جنس یادآوری دغدغههای دوران نوجوانی که هنوزم همراهم هستن.
اگرچه طبق تحقیقات و پژوهشهای علمی، تمایل به خودکشی میتونه تحت تأثیر عوامل ژنتیکی و وراثتی قرار بگیره، اما این تنها یکی از عوامل مؤثره و محیط، تجربیات شخصی، وضعیت روانی و عوامل اجتماعی همگی در این شکلگیریِ میل و جامهی عمل پوشوندن به اون نقش مهم و غیرقابل انکاری دارن. اما از نظر من، خودکشی یک انتخابه، انتخابی که در مورد پا گذاشتن به دنیا وجود نداره، اما درمورد ترک کردنش هست، همین.
شاید تفاوت دو دیدگاه نهیلیسم و اگزیستانسیالیسم از همین انتخاب ناشی میشه:
نهیلیسم معتقده که زندگی پوچه و معنا و مفهوم ذاتی نداره، پس میتوان یا حتی باید اونو ترک کرد؛ اما اگزیستانسیالیسم معتقده که زندگی، هرچند ذاتاً بیمعناست، اما انسان، مسئول خلق معنا برای اونه و نباید در مقابل این پوچی تسلیم شد. در این دیدگاه، تجربهی زندگی، یک فرصته، فرصتی که تنها یک بار به دست میآد؛ پس حتی اگر مثل سیزیف (در فلسفهی آلبر کامو)، زندگی یک چرخهی بیهوده و تکراری بشه، باید اون رو پذیرفت، علیه این پوچی شورید، تلاش کرد و از همین مسیر لذت برد. زندگی کردن، به معنای بودن در مقابل پوچیه، بودنی که حتی در مواجهه با بیهودگی ادامه پیدا میکنه، تا زمانی که لحظهی نبودن فرا برسه...
برای من جالب بود که در برههی حساس کنونیای به تماشای این نمایش نشستم که توجه عموم به این موضوع، با انتشار اخبار کسانی که با اهدافی والا، برنامهریزی، اطلاعرسانی و درنهایت عزمی راسخ در راه پایان دادن به زندگی خودشون قدم برداشتن جلب شده. جالب و تأملبرانگیز.
ریتم نمایش در هر قاب زمانی، ترکیبی از لحظات تند و کند رو به نمایش میذاشت. وقتی هر سه قاب همزمان اجرا میشدن، حس تندی و شلوغی غالب بود و همین شلوغی و درهمتنیدگی در ۴۰ دقیقهی شروع اجرا، فشار دیداری و شنوایی قابل توجهی برای من ایجاد کرد و اینطوری بودم که لطفاً یه دقیقه آروم بگیرید! من چشام و گوشام درد گرفتن هی ازین سو به اون سو. ولی خب، بعدش، با شروع صحبت آنا جلوی دوربین، جریان روایت، متعادلتر شد. اگرچه من متوجه ضرورت این نوع اجرا هستم، اما بهنظر میرسه جداسازی نسبی قابها میتونست زودتر از دقیقهی ۴۰ صورت بگیره تا ریتم نمایش یکنواختتر و تجربهی دیداری/شنوایی روونتر بشه.
به این هم اشاره کنم که تکرار همزمان کلمات و گاهی عبارتهایی که همدیگه رو کامل میکردن از ۳ فرد متفاوت در ۳ قاب زمانی متفاوت، از دلنشینیهای اجرا بود.
هیچ قسمت از این اجرا قابل حذف نبود، شما بگو یک دقیقه! این نمایش برای تکتک لحظات و صحنهها برنامه و هدف داشت و لااقل من چیزی برای حذف به ذهنم نمیرسه که نمایش کوتاهتر یا خلاصهتر بشه و به کار، لطمه وارد نشه. نه، باید ۱.۵ ساعت نشستن روی صندلیهای ناراحتِ خانهی هنر دیوار رو تاب آورد (اونم بعد از ۳۳ دقیقه تأخیر ناقابل!).
بازی بازیگران برای من قابل قبول بود، اگرچه بازی خانمها در سطح بالاتری قرار میگرفت؛ مخصوصاً کارول در لِول دیگهای قرار داشت و حتی نگاه و لبخند و بازی با انگشتاش هم عالی و بهجا و انتقال حسش کامل بود.
لحن هر ۳ بازیگر خانم در ابتدای نمایش انگار تصنعی، یا شاید در اثر فشار استرس، عادی نبود؛ اما در ادامه و بهمرور، بهخوبی در نقششون فرو رفتن و این لحن، حالت غیرتصنعی و ملموس خودشو پیدا کرد.
بازی شوهر عمه/دکتر و بیمارِ چاقوخوردهی بانی رو هیچ نپسندیدم متأسفانه.
دکور و میزانسن، جالب بود و به کمال، در خدمت اجرا. فقط یه نکته به ذهنم رسید که کاش تاریخهای درج شده روی قابها (قابهای زمانی) ثابت نبودن. بههرحال نمایش رو به جلو بود و مثلاً کارول بعد از ۱۶ سال، هنوز از قاب ۱۹۷۱ بیرون میاومد! ولی خب، شاید این اجرا انقد پیچیدگی داره که نیاز به اضافه کردن پیچیدگی بیشتری نباشه یا از نظر کارگردان، مهم، نقطهی آغازین هر داستان بوده باشه.
اون نئونها پشت پرده به شکل رشته DNA، در کنار عبارت Happy Birthday و بادکنک هم بامزه بود.
طراحی و اجرای لباسها زیبا، و تعویض اونها هم بهجا بود.
در تعویض صحنهها، هماهنگی کافی وجود داشت و و زمان زیادی صرف نمیشد که ریسمان ارتباط، پاره بشه. برای هر قسمت، فکر و تمرین کافی انجام شده بود. مثلاً در یک تعویض صحنه، برای بردن کالسکه به بیرون، اون رو خیلی حسابشده از یک سمت به سمت دیگه بردن تا با بقیهی عوامل برخوردی صورت نگیره. توجه به این جزئیات از طرف کارگردان، قشنگ نیس واقعاً؟
نورپردازی خاصی ندیدم. برای روایت چنین متنی نیازی هم بهش نبود. جایی که نیاز بود، میاومد و قسمتهای دیگه تاریک میشد و... معمولی اما هماهنگ و کافی.
فقط در اجرای دیشب، یه جا یه نور چشمکزن پارتیطور بیربطی، اگه اشتباه نکنم موقع راه بردن آنا در راهروی بیمارستان اومد که حدس میزنم نقص فنی بوده باشه؛ یعنی امیدوارم که نقص فنی بوده باشه!
موسیقی خاصی نشنیدم من. اصلاً هم نمیطلبید! اجرا انننقدر حرف برای گفتن داشت که اگه موسیقی هم بهش اضافه میشد من دیگه رسماً مجنون میشدم! اما در تعویض صحنهها و با رفتن نور، یه موسیقی تکراری پلی میشد که ما میفهمیدیم خب، وقت تعویض صحنهست (یاد ایکیوسان افتادم چرا؟!؟😂).
درمورد بانی و خرگوش، استفاده از خرگوش در این قاب بسیار هوشمندانه بود و برای من، طبق دیدگاه یونگ، در درجهی اول نمادی از باروری و نیروی حیات (مادر) بود که بهنوعی با مرگ خرگوش، عزم بانی برای عقیم کردن خودش جزم میشه و حالتی از شورش و جدایی از این نماد باروری رو شاهد هستیم؛ و در درجهی دوم، نماد غرایز زنانه که در زندگی بانی، شاید با روابط متعددش، نمود پیدا کرد.
توجه همزمان به اینکه مادر بانی، یعنی آنا هم میگف یه خرگوش بهعنوان حیوان خانگی بیاریم هم درنوع خودش جالب بود و برای من بازتابِ تداوم فشار یا تأثیرات اجتماعی/خانوادگی از زنان برای ایفای نقش مادر بود که درنهایت، بانی اون رو رد میکنه.
«زندگی رسم خوشایندیست
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازهی عشق»
اما درنهایت، انتخاب زنده موندن و زندگی کردن، یک تصمیم فردیه. چه این تصمیم درستی باشه چه غلط، یک تصمیمه مث تمام تصمیمهای دیگه در زندگی.
این شاید اصلیترین پیام نمایش بود: مسئولیت انتخاب، در مواجهه با معنای زندگی، به عهدهی خود ماست...