خانمی که سمت راست من و بر روی پله های بین ردیف ها روی تشکچه ای نشسته بود هنگام بلند شدن دو پله به پایین افتاد، انگار که بی وزن باشد، انگار که تعادل یادش رفته باشد
پسری که چند صندلی عقبتر در سمت چپم نشسته بود در پاسخ به پرسش های پر تعداد و پر هیجان دوستش تنها سکوت کرد، انگار که سخن گفتن یاش رفته باشد
آقایی که چند ردیف جلوتر نشسته بود، بلند نمیشد، هر چه گذشت همچنان نشسته و زل زده بود به صحنه خالی روبرویش، انگار که ایستادن یادش رفته
... دیدن ادامه ››
باشد
و من؟
من عاشق نگاه کردن به آدم ها بعد از دیدن چیزهای شاهکارم
انگار که دلم بخواهد آن لحظه را مانند عکسی در ذهنم ثبت کنم
چرا که حس میکنم آدم ها خودشان نمیدانند چه چیز عجیبی تجربه کرده اند، هنوز نمیدانند
و من با ذهنم ازشان تصویر میگیرم تا اگر رویم بشود بروم جلو و بگویم رفیق، خیلی کیف کردی نه؟ فلان کار را بعد از اجرا ناخوادگاه انجام دادی
اما خیلی وقت ها رویم نمیشود جلو بروم و بهشان بگویم، درست مثل دیشب، چون خودم هم چیزی در اجرا جا گذاسته بودم، چون نمیتوانستم بلند شوم، چون دو پله افتادم و چون نتوانستم تا ساعت ها کلمه ای حرف بزنم
من دیشب در ذهنم ورق الخیال را سوزاندم و سرمست شدم از این لذت ناب ماورایی
ما همه دیشب مست سبز بودیم
پ.ن
سال ها پیش برای جناب گرجی نازنین نوشتم آرزوی بزرگم نوشتن و کارگردانی مونولوگی با بازی ایشان هست
الآن، به ناچار از قسمت نوشتن و کارگردانی هم خودم را معاف میکنم
تماشا کردن و غرق شدن، سهمِ کافی من است