داشتم با خودم فکر میکردم که انگار باید آثار قبل از 1401 را به فراموش سپرد و سابقه آدمهای قبل از 1401 را از ذهن پاک کرد و از نو با آدمها و آثار مواجه شد. انگار که باید 1401 را مبدا قرار داد و هرچه قبل از آن است، بیرون ریخت. انگار که برای روزگار بعد از 1401 باید گشت دنبال آدمهای تازه و آثار تازه که برای روزگار بعد از 1401 باشند. آدمهایی که نسبتی با این روزگار داشته باشند.
انگار که باید نویسنده آلنده و سیزیف را به فراموشی سپرد. و از امروز او را با ورقالخیال به یاد آورد. و دیگر دنبال متنهای تازهاش نرفت.
به خودم میگویم حیف این انرژی بازیگرها باشد. میبینم هرچند که بازیگر انرژی میگذارد، باز کار از آب در نمیآید. باز سنگ بنای این خانه که نمایشنامه است، انگار که وجود ندارد. یا آنچنان که باید وجود داشته باشد، نیست. آنچنان که بتواند اظهار وجود کند، نیست. یک چیز کمرنگ و کم جان است که نه میتواند کشمکش بسازد نه جذابیت. از عطف باز میماند. عطفی که باید نفسی تازه در داستان بدمد، زورش نمیرسد. پس نمایش روی همان خط کسل کنندهای که جلو آمده بود، پیش میرود و بیهوده به آخر میرسد. و بازیگر هرچقدر انرژی میگذارد، چون لای درز متن باز است، گرما ایجاد نمیشود. انرژی فرار میکند. هرز میرود. حضور تماشاگر نیز، هرز میرود. تماشاگری که زور میزند تا به چیزهایی کم جان و کم رنگ خنده کند، من را یاد تماشاگران فوتبال در بازیهای کسالت بار لیگ ایران میاندازد که وقتی میبیند از بازیکن آبی گرم نمیشود، خودش برای ایجاد هیجان دست به کار میشود و نارنجک منفجر میکند. تماشاگر نمایش هم میخندد. نه اینکه متن از او خنده گرفته باشد. او خودش میخندد. انگار که تلاش میکند به خودش ثابت کند چیزی از این نمایش گیرش آمده. اگر درام ندیده، حداقل مقداری خندیده. و همین تماشاگری که کنار گوش من زورخند زده، از میانه اجرا دیگر بیتاب میشود و هی تکان میخورد. پا روی پا میاندازد. اینور میشود و آنور میشود. و بلاخره لحظهای میرسد که میپذیرد که این اجرا دیگر چیزی برایش ندارد. تسلیم میشود. نه تسلیمی که بماند و روی همان صندلی بخوابد، نه. به هر زحمتی که هست از روی سر
... دیدن ادامه ››
و صورت خارج از ظرفیتها رد میشود تا خودش را به بیرون سالن برساند و فرار کند از این ملال پایدار. میرود تا خودش را رها کند از این تکرار تکرار تکرار دیالوگهای بیسرانجام.