یک فروند آلت قتل
آغشته به عدالت
در دست های آن مرد،
از کوچه های خلوت
تا انتهای بن بست
آن شب در آن حوالی
یک زن با خدایش
در کوچه ها قدم زد
نجوا کنان و خسته
بر ساقه ای بغل زد
مرد تنها، سایه اش دید
پنداشت به جرمی عظیم
باید بر او تبر زد
اما هیچ(هرگز) ندانست
"که"پیش از او خدا هم
بر گونه های آن زن،بوسه ای از نظر زد.
از: خود