به تاریکی درافتادیم و ره نیست
عطار
تاری نمایشی است حیران و سرگردان. مشکل اساسی نمایش، درام است، که نیست. متن نه می تواند فضا ایجاد کند و
... دیدن ادامه ››
نه شخصیت خلق کند. درام بی فضا و شخصیت هم که "شیر بی دم و سر و اشکم" است.
این که "پادشاه یک چشم" فوئنتس چیست و نقد آن، مربوط به این مطلب نیست. منِ مخاطب، بی خبر از همه جا و فوئنتس نخوانده، به تماشای این اثر می نشینم و اثر باید بتواند طی زمانی که برای خودش تعریف کرده، از پس خلق درام برآید. می خواهد اقتباس کند یا نکند، برداشتی آزاد از کتابی باشد یا نباشد، با نگاهی به قصه ای باشد یا نباشد، این ها به منِ مخاطب ارتباطی ندارد. مخاطب باید بتواند شخصیتی را که روی صحنه می بیند، باور کند، فضای داستان را باور کند و ارتباط بین فضا و شخصیت را دریابد و این یعنی باید درام خلق شود.
از فضا آغاز کنیم. این که سه وجه یک مثلث را با تور بپوشانیم، یعنی دید مخاطب را تار کرده ایم و اسم نمایش هم که تاری است و کارگردان / راوی هم که در ابتدای نمایش به ما می گوید قرار است محو بشنویم و تار ببینیم و دیگر هیچ؟ کاربرد دراماتیک سه وجه توری در این اثر چیست؟ احتمالاً حبس شدن در یک محیط بسته. می گویم محیط، چون ما اثری از آثار قصر (ولو رو به ویرانی یا حتی متروک) در نمایش نمی بینیم. یک میز و صندلی زمخت فلزی و یک بطری شراب با دو شخصیت سیاه پوش با لباس هایی نه چندان تمیز، محصور در یک مثلث توری. این تمام چیزی است که قرار است برای ما فضای "قصر ویران" بسازد، اما آشکارا ناتوان است. کدام قصر؟ کدام ویرانی؟ ما اگر چند باری در دیالوگ ها کلمه "عمارت" را نشنویم، گمان می بریم این دو نفر در سیاهچالی زندانی اند. به خصوص که آزار مگس ها هم امانشان را بریده. مگس هایی که وضعیت فضاسازی را از آنچه که هست، بدتر هم می کنند. دو نفر در "قصری ویران" زندانی شده اند و مگس ها اذیتشان می کنند! پرچین ها هم چنان بلند شده اند که مانع ورود ذره ای نور به عمارت می شوند! راستی این چه قصری است که پرچین هایی چنین بلند دارد و در محاصره مگس هاست؟
مخاطب سه بار با فضای مثلثی با وجوه توری پوش شده مواجه می شود، اما هر بار دوستانی زحمت می کشند و مثلث را روی چرخ هایش برای ما می چرخانند. قرار است هر بار از زاویه ای جدید به داستان بنگریم؟ تغییر زاویه دید با چرخاندن مثلث حاصل می شود؟ البته که این هم ایده ای است، اما ایده ای به شدت دم دستی، نخ نما و نمادسازی شده. آثار ادبی مهمی را به یاد می آورم که چگونه داستانشان را از طریق راوی ها یا زوایای دید مختلف روایت کرده اند، از "خشم و هیاهو" و "همین طور که می میرم" (که به نظرم نسبت به "گور به گورِ" آقای دریابندری، ترجمه بهتری است برای عنوان As I Lay Dying) فاکنر تا "سمفونی مردگان" معروفی. تغییر زاویه دید، از لحن گرفته تا عناصر روایی و حتی فضایی که آن راوی مشخص درک می کند، در این آثار رعایت شده و تغییر زاویه دید را برای مخاطب باورپذیر می کند.
متن همچنین موفق به خلق هیچ شخصیتی نمی شود. این دو نفر کیستند و در فضایی که نمی دانیم کجاست چه می کنند؟ یک زوج که دوران رونق کار و بارشان گذشته و در "قصر ویران" حبس شده اند؟ چرا هیچ اثری از این دوران رونق نمی بینیم؟ مگر نگفته اند که: "تعرف الاشیاء باضدادها" و مگر قرار نیست رکود روزگار این دو نفر را از طریق رونق آن درک کنیم؟ مگر قرار نیست این تضاد موتور محرک درام اثر باشد؟ مخاطب نه رونقی می بیند و نه رکودی. در نتیجه بنیاد قصه ای که ادعا می کند خلاصه اش این است که "زن و شوهری که سالهای طولانی ارباب قصر بوده اند، در این کاخ ویران تنها مانده اند" بر باد است. نه قصری داریم و نه ویرانی آن، نه زنی داریم و نه شوهری که ارباب قصر بوده اند.
ماجرای نامه ای که قرار است از طرف "آقا" فرستاده شود چیست؟ ما کجای نمایش این "آقا" را می شناسیم؟ آیا ساکن قصر بوده و اگر بوده چرا رفته و کجا رفته و چرا باید نامه ای برای زن و شوهر بفرستد؟ وقتی "آقا" را نشناسیم، اساساً ارتباط او با این زن و شوهر و "قصر ویران" هم شکل نمی گیرد. نامه او هم گویا قرار است نجات بخش زن و شوهر باشد. مگر این نامه چیست و در آن چه نوشته شده است؟ شاید زن و شوهر می خواهند با این نامه مگس ها را از خود برانند!
تلاش بازیگران درخور تحسین است. آمادگی بدنی و بیانی خود را به ما نشان می دهند. اما بازیگر چطور می تواند شخصیتی را که شکل نگرفته، بازی کند؟ ابعاد مختلف شخصیت و حالات و تاثرات متفاوت او در خط سیر درام، باید در متن شکل بگیرد و تازه بعد از این مرحله است که بازیگر توانا قادر است با درک این ابعاد مختلف و با استفاده از خلاقیت خود، شخصیت را در مقابل چشمان ما بسازد.
این ناتوانی در خلق شخصیت، باعث می شود گرد و خاکی در نمایش برخیزد تا ما کمتر متوجه این نقص شویم و بیشتر مرعوب شویم. این گرد و خاک چیزی نیست جز شیوه خاص ادای جملات، حرکات بدنی "جذاب" بازیگران و جملاتی "زیبا" برای این که در بخش دیالوگ های ماندگار تیوال نوشته شوند، مثل "بدبین باش ولی ناامید نه" یا "من تو خود جهنمم، من بانوی اول جهنمم" و جملاتی از این دست که زیباست، اما به کلی بی ارتباط با "زن و شوهر و قصر ویران".
در انتهای نمایش، دو وجه مثلث از هم باز می شوند و ما مگس ها بی پرده با زن و شوهر سابقاً ارباب مواجه می شویم. باز هم هزاران راه رفته و نرفته برای تعبیرهای نمادین پیش پای ماست. اما واقعیت این است که الصاق آگاهانه عنصری که هنوز دراماتیک نشده به عنوان نمادی از پیش مهندسی شده برای این یا آن مفهوم، اساساً قادر نیست تاثیر حسی بر مخاطب بگذارد. در نتیجه چیزی جز ادا و اطوار های باسمه ای از این استفاده نمادین باقی نمی ماند که مخاطب را از خود می راند.
با گشوده شدن درها کارگردان / راوی وارد صحنه می شود که در نمایش، نقش چرخ پنجم درشکه را بازی می کند. اگر این شخصیت از متن حذف می شد، احتمالاً با متنی کمتر آزاردهنده مواجه می شدیم. متاسفانه در مورد شلیک نهایی کارگردان / راوی به دوناتا دیگر تلاش هایم برای چشم پوشی از "پادشاه یک چشم" با شکست رو به رو می شود. باید این نکته را گفت که در متن فوئنتس شلیک چریک ها به دوک منطق خودش را دارد، اما اینجا شلیک کارگردان / راوی به دوناتا به کل زائد و نامفهوم است.
به گمانم متن تاری همچون "قصری ویران" است که با ضربه اولین پتک، به کلی فرو می ریزد. تاری حیران است و سرگردان و تلاش می کند سرگردانی اش را با گرد و خاکی که باعث ارعاب مخاطب می شود، پنهان کند. امیدوارم آقای برهمنی از این تجربه ناموفق عبور کند و در کارهای بعدی اش همان کارگردانی شود که برایمان خاطره ها ساخت.